۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

برای خودم نوشتم و واسه خودم اعتراف کردم ... باز هم نشد


امشب چه عرض کنم ...امروز...سه شنبه بیست مرداد هشتاد و هشت ساعت دو و چهل و پنج دقیقه صبح
شروع کردم به نوشتن ...چه روزی بود امروز!ناراحتم؟؟نگرانم؟؟استرس دارم؟؟دلواپسم؟؟دنبال دلیل میگردم؟؟
چمه؟؟واقعا نمیدونم!!!!فقط این رو میدونم که سرآچه ی ذهنم آماس کرده و کلی مطلب و خاطره و حرف و حدیث و...در حال تراوش از این حوضچه است و کلی افکار وپراکنده در حال رفت و آمد و آنقدر نزدیکند و واضح که گویی در کالبدی جای دارند و جلوی دیده در حال گذر!!!ا
ساجده؟!!ا
جالبه نه؟هم جالب و هم امشب کمی غریب تر از قریبانه هایی که هر موقع میپنداشتی!بعد مدت ها خودم و خودم تنها شدیم
در سنگینی سکوتی که شاید قدیم دوست نداشتم اینچنین بودنی رو و اما امشب....تنها صدایی که این خلوت رو بهم میزنه صدای سایش قلم روی کاغذه و صدای نمنم بارون که کم کم به شرشر داره تبدیل میشه
باران!!آرامش!!سکوتی سنگین بر دلی خسته........ا
بگذریم.....!!واسه خودم مینویسم امشب....برای ساجده
ساجده.....میدونی؟؟؟؟ حال من اکنون برون از گفتن است......این که میگوییم نه احوال من است
ساجده؟؟میخوای اعتراف کنم جلوت؟؟شاید آروم شم
اعتراف کنم که سیاهی دامن گسترده و نور پرده نشین این ظلمته؟؟؟؟؟؟
اعتراف کنم که برای رسیدن به سرمنزل مقصود باید هزینه ها پرداخت؟؟؟؟؟خیلی سنگین؟؟
اعتراف کنم که این پاکی به اصطلاح کودکانه!در قلبم رو دوست دارم؟؟؟؟/
اعتراف کنم که هنوز بچه ام و دوست ندارم بزرگ بشم؟؟؟؟
اعتراف کنم که این بچگی رو دوست دارم چون دروغ و غرور کاذب و ریز بینی و خصومت و کینه و دورویی و ...را باری درش نیست؟؟؟؟؟؟
اعتراف کنم به صداقت این کودکی؟؟
اعتراف کنم به تاری که برایمان ساخته شد؟؟؟
اعتراف کنم به اشتباه آدم و حوا؟؟؟؟؟
اعتراف کنم به رانده شدن از آن بهشت و دور شدن از بهشت خیالی خود؟؟؟؟؟
اعتراف کنم به دلتنگی و حسرت زمان کوروش ها؟؟؟؟
اعتراف کنم به مجبور بودن به سکوت؟؟؟
اعتراف کنم به اینکه در حال نوشتن تاریخی ایم و شاهد تکرارش به طریق مدرن؟؟؟؟
اعتراف کنم که استاد نوشتن مقالات علمی و تحقیقی ام و اما در نگارش صحبت های خودم شدیدا عاجز؟؟؟
اعتراف کنم جدیدا شنونده ی خوبی ام همچون قبل و درمانده ای در سخن وری؟؟؟؟
اعتراف کنم که اسب سرکش سخن ام کنج عزلت رو انتخاب کرده و حتی نفسی برای جابجایی براش نمانده و چه برسه به بی رقیب تاختن همچون گذشته های تقریبا دور؟؟
اعتراف کنم که بعضا اونقدر کوتاه میام که از تو بودن...ساجده بودن!!!خارج میشم؟؟؟؟؟؟؟
اعتراف کنم که خسته ام شنیدن این همه دروغ؟؟؟
خسته از دیدن ظلم؟؟؟؟؟/
اعتراف کنم که تو نقاشی کردن زندگی تنها رنگی که دستم دادن این روزا مشکیه؟؟؟؟؟/
اعتراف کنم که سنگینی خاصی رو رو قلبم احساس میکنم؟؟؟؟
اعتراف کنم که گذشت ثانیه ها رو دوست ندارم الان؟؟؟
اعتراف کنم دوست ندارم آنچنان آزادی رو که نفس را راهی برایش نیست؟؟؟؟؟اعتراف کنم که بهترین شاگرد استاد محبت بودم و آخرین شاگرد استاد خصم؟؟؟
اعتراف کنم به ناخوانا شدن حرفام؟؟؟؟؟؟؟
اعتراف کنم به بی اعتمادی ام نسبت به هرآنچه میبینم و میشنوم؟؟
اعتراف کنم که مستم از جام غم؟؟؟؟
اعتراف کنم که دوست ندارم آنچنان خانه ای را که بیگانه باشیم و مهر سکوت برلب و سر درگریبان به واسه اندیشیدن و با افکاری روشن در عین تاریکی؟؟؟؟؟؟
آره...اعتراف میکنم
اعتراف میکنم به بودن...به ماندن...به جاودانگی اندیشه...به پاکی اعتقاداتم...به هدفم به....به....به سختی این اعترافات!!!ا
آره اعتراف میکنم در عین بلاییم و خود نه
اعتراف میکنم که این روزا قاب های خالی بهترین جا برای لبخند است و دل ها امن ترین مکان برای سنگینی غم!!!ا
اعتراف میکنم که نمیتونم بنویسم اونچه توان گفتنش نیست و در افکار مدفون
آره ساجده...میبینی؟؟تو جلو خودتم نمیتونی راحت اعتراف کنی !!!!!جدا تو همون ساجده ی سال های پیشی؟؟؟؟
آخرین اعتراف...."ماییم و نوای بینوایی....بسم الله اگر حریف مایی"

0 نظرات:

ارسال یک نظر

برای اینکه در بخش نظرات آن روز ها شریک شوید ، ساده ترین راه انتخاب نام و آدرس اینترنتی است ،

................
اين جمله كه گفته ام فسانه است
با تـــو به سخن مرا بهانه است

ممنون از همراهي ات دوست عزيزم
ســــاجده