۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

او و معشوقش

آنگاه که در توصیف فردی واژه ها کم ارزش میشوند..آنگاه که سر تعظیم بر پیشگاهش فرود می آوری..آنگاه که زبانت از توصیف قاصر میشود..آنگاه که حتی کاینات به حرمت پاکی ات سر تعظیم بر مخلوقی فرود می آورندزمانی است که تجلی از پرتو حق را در مخلوقی نظاره میکنی...و آن زمانی است که حتی فرشتگان نیز از عرش بر شما سجده میکنند...

آن زمان به لطف معشوق از کره ی خاکی و از بند تعلقات رها میشوی..عرش را طی میکنی..پیامبر زمان خود میشوی..عروج میکنی ...بر در ِ بهشت حلقه میکوبی...و رخصت ورود را به سبب لطف معشوق میابی..

به کوی معشوق معتکف جلوه ی حق میشوی...از خود تهی و از نور سرشار...شاعر میشوی..بینا میشوی...غبار از دیده ی دل میشویی و آگاه میشوی...آسمانی میشوی..زلال و پاک

لحظه لحظه خود را به معبود خود نزدیک تر میبینی...بنده ی حق میشوی...

در این راه خار مغیلان حریر مینماید...کاینات گَه به جنگ با تو برمیخیزند..زانکه به معشوق حسادت می ورزند..اما بعد که یارای مقابله با او را از دست میدهند... به خدمتت در می آیند و از تو اطاعت میکنند

و سر تعظیم بر هردوتان فرود می آورند...روزها رنگ دگر میگیرد..شب معنای ظلمتش را از دست میدهد..ماه و ستارگان به سبب حال و هوای تو به بزم مینشینند...خورشید گرمایش را از وجود تو میگیرد..در یا تلاطمش را وامدار شور ِ تو میشود..دلت دریـــــــــا میشود و شاید دریا نمادی از دلت...

وسعت وجودی ات ازآسمان میگذرد و آسمان در برابرت حقیـــــــــر مینماید...و اینگونه تو رویا میشوی و زیبــــــــــا...جـــــــــاودان میشوی و ماندگـــــــــــار تا ابـــــــــــــد


**اضافه نوشت ِ خودمــــــانی:

وقتی کسی به دل نشست ..تشستن اش مقدسه...گاهی برای این تقدس هزینه های زیادی باید پرداخت...اما حرمتش می ارزد به تمامی هزینه هایش

وقتی کسی رو دوست داری حاضری از خودت بگذری ...غرورت رو نادیده بگیری

وقتی کسی رو دوست داری حاضر نیستی حتی برای یه لحظه به دیگری فکر کنی....تمام لحظاتت پر میشن از یادش..خاطراتش...و...

وقتی کسی رو دوست داری اون خورشید میشه و تو گیاهی که به درخشش اش نیاز داری...او باروون و تو خاک...اوشبنم و تو گل..او نفــــــس و همین برای تـــــو بـــــس..!!ا

وقتی کسی رو دوست داری از اسارت خودت در قلبش لذت میبری...

وقتی کسی رو دوست داری همه جا و هر لحظه او را با خودت میبینی و حسش میکنی..و در تمومی لحظاتت شریکش میکنی

وقتی کسی رو دوست داری دنبال بهونه میگردی تا رویدادهای روزانه ات رو براش تعریف کنی

وقتی کسی رو دوست داری همیشه نگران خودش و سلامتی اش هستی و دوست داری همیشه در آرامش باشه...

وقتی کسی رو دوست داری جمله ی مراقــــــب خودت باش رو روزی هزاربار تکرار میکنی...

وقتی کسی رو دوست داری هر روز دلیل بیدار شدنت رو میدونی..و فردا رو به سبب لحظه ای بیشتر با او سپری کردن طلب میکنی...

وقتی کسی رو دوست داری قلبت از دوست داشتنش اشباع نمیشه

به راستی چه زیباست دوست داشتن و چه زیباتر دوست داشته شدن و از همه والاتر چه رویـــــــایی و مقـــــدس است همچین پیوند عاطفی...

و امـــــــــــــا....

واما دلهره های بی تابی...نگاه پنهانی...سکوت پرمعانی...نگرانی طولانی...همه و همه در گرو ِ عشق متعالی خوش است...

دلدار را در آیینه ی دل دیدن خوش است...رخش در مهر حق و حق را در چهره ی مخلوقش دیدن خوش است...

پ ی ن و ش ت:

*دو پست مختلف رو باهم یه جا ثبت کردم به عنوان متن اصلی و اضافه نوشت ِ خودمانی

** اصولا تموم نوشته هام رو دوست دارم اما این رو به سبب اینکه به سرانگشت خیال و احساس میشه حسش کرد از معدود نوشته هاییه که بارها و بارها خوندنش آرامش خاصی بهم میده



یاحق

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

شاکی ام خیلی

خنده و ماتم ما نیست برابر با هم

خنده ی صبح دمی گریه ی شب هست پسش

آن روز که چشم به جهان گشودم بر این باور بودم که این نیز عرشی دیگر است...چه گویم که انگار از عرش به فرش رانده شدم

فلسفه ی این خلقت برای این بنده ی حقیر چه بود؟؟کس ندانست که تقدیر چه بازیها رقم زد و زین پس نیز خواهد زد

در عجبم که من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...این دنیا را بحر چه ساختند برای چون منی هنوز هم ندانم

خداوندا؟؟ گفتند میگویی هرکه در این بزم مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند

آن قربت را جز این غربت نیافتم...

دانی که من غریبم و ذکر تو قریب...غریبانه صدایت میکنم دستم گیر که دانی جز تو پناهی ندارم

پروردگارا...مانده ام سخت عجب گرچه سبب ساختی مرا؟؟در سینه ام حرم پاک خود را نهادی...گفتی این است دل

دل از گل بود..نظر تو بر آن افتاد و از وجود خود در آن دمیدی..خاک طاقت نیاورد و تپیدن گرفت..

پس گل شد دل...دل شد حریم بارگاهت...دل شد خانه ی تو...تپش دل از حضور توست...

حال شاید در میان خانه گم کرده ایم صاحب خانه را...

خدایا...این بنده جسورانه دست به شکایت برداشته

خدایا شاکی ام...شکایت از معبود خطاست..اما دادگاهی عادل تر از محضرت نیافتم

خدایا خسته شدم..بریدم خداااااااا...

خدایا خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من ورنه این دنیا که من دیدم خندیدن نداشت...نه!!نداشت

خدایا..این همه رنج و درد را بدادی..شکرت خدا..خدایا شکرت..اما تا کی؟؟

هنوزم در بوته ی سودای توام؟؟تا کی؟؟

خسته شدم از همه چیز......



.....

پی نوشت۱: تو این شبای عزیز محتاج دعایم

پی نوشت ۲:دلم خیلی گرفته بود..نمیخواستم اولین پستم بعد ماه ها این باشه اما شد

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

امين نامه...قسمت اول...رشيد پور در كلاس كنكور!



عرض كنم كه اگه قرار به نوشتن امين نامه بطور كامل با ذكر جزييات باشه ..از سفرنامه ناصرخسرو قطعا  گوي سبقت را خواهيم روبود..اما به صورت خلاصه مروري بر خاطرات خواهيم داشت
...
12 تير ماه سال 83 ساعت 10/30 صبح..هوا خيلي گرم..اولين جلسه ي كلاس كنكور براي يكي از دروس
تذكر!!البته فكر نكنيد كه ما بلانسبت خودمون!!همسن جناب خر شاه عباس هستيم!ما پيشرفته بوديم و خيلي زوود شروع كرديم
من و بچه ها بي خبر از همه جا..فكر ميكرديم فقط ميريم كلاس كنكور واسه سال هاي آتي..پيش يه استادي كه فكر ميكرديم مثه باقي اساتيده..البته اين نكته رو هم متذكر بشم كه ما از قبل از وجوود عشاق و خاطرخواه هاي بسيار استاد بي خبر نبوديم..(جماعت يه دنيا فرقه بين ديدن و شنيدن...)
..
سكانس اول:
يك دروازه ي خاكستري كوچيك.4 تا پله رو به پايين..و بعد يك حياط بزرگ..شلوغ  كه بيشتر شبيه جنگل هاي آمازون بود تا كلاس درس!!در وسط حياط يه حوض كوچيك و در انتهاي حياط باغي مملو از درختان سر به فلك كشيده..و مشتي خرت و پرت كه اونجا رو بيشتر شبيه بازار معروف سيد اسماعيل كرده بود تا كلاس كنكور!!
ونكته ي مهمتر خود استاد!!
كمي كه چشم چرخانديم و حياط رو ديديم..غرق در فكر و تعجب بوديم و سعي در متقاعد كردن خود مبني بر اينكه اينجا كلاس كنكور است!!داشتيم و در همين زمان كه مشتي دختر دبيرستاني در حين بررسي بودن و هاج و واج و شگفت زده همه جا رو ورانداز ميكردن..ييهو!(نقطه اوج داستان)...چشممان به جمال حضرت استاد منور گرديد!! و اما چطور شد كه فهميديم استاده!
...
رضا رشيد پور در بالاي پله هاي كلاس!
در ابتداي امر برايمان بسي شگفتي داشت كه جناب رشيد پور در كنار فعاليت هاي هنري خود به ندريس كنكور هم ميپردازند!ولي با نگاهي دقيق و عميق به اين نتيجه رسيديم كه اون موجود!رشيد پور نيست بلكه حضرت استادي است!!!!!ا
...
وامـــــا چي بگم از استاد؟؟(استاد نگو بــــــــــلا بگو  ـــــــــــــــــــ!!!!!!!)موجودي ديلاق..با شلوار پارچه اي مشكي و پيراهن مردوونه ي آستين كوتاه سفيد..صورت به قاعده..چشم ها مثال ارزن..ابروان مثال پاچه هاي جناب بز!در مورد دماغ كه ديگر نزاريد بگم!!و چشمان مثال سجاف جا دكمه در پشت ويترين!!سياه تابه با گيسواني پريشان ..بسپرده به دست باد!!بابا كلا رضا رشيد پور ديگههه!!
ولي در هر صورت ما بر حسب اجبار بايد قبول ميكرديم  كه ايشون به هرصورت استاد ماست و ما يه عده بچه دبيرستاني شيطون و جفتكي ولي درس خوون بايد حدود دو سه سالي ايشون رو تحمل ميكرديم!!
ما شيطون بوديم و اون كلك..ما بلا بوديم و اوون ناقلا!ولي هم اوون بي خبر بود و هم ما!
جرقه از همون جلسه ي اول زده شد و ما فهميديم كه اين كلاس تنها كلاس كنكور نيست..بلكه يك دوره كلاس هاي مختلف و فشرده است كه به صورت ام پي تري شامل مباحث  درس زندگي..آشپزي..خياطي..آموزش هاي فشرده ي برقراري ارتباط و...باقيشئ خودتون متوجه شين ديگه
..
ولا اينكه كرامات استاد از وصف خارجه و در اول بخش امين نامه نميگنجه ..ولي به هرحال مروري اجمالي به خاطرات كلاس خواهيم داشت...و در هر قسمت گريزي خواهيم زد به گلچيني از باغ خاطرات...(هرچند بايد بودي تا ميديدي...شنيدن كي بود مانند ديدين)
امين نامه در نگاهي كلي:
كتاب نگو بگو تبر!.....سبد گلي در بيمارستان....جام آب...تولد!...پسر دايي در كلاس...استاد شفا ميدهد(يكي از كرامات استاد)...ديوار كلاس نه بهتر بگم دفترچه ي خاطرات استاد به نگارش ما....ما در نقش سازمان سيا...سيتروئن يا 206؟؟..پسر دكتر آيينه ي دق من!...كودكي استاد در يك نگاه...و خيلي از خاطرات ديگر از اين نظير كه در قسمت هاي بعدي امين نامه به تفصيل به آن خواهيم پرداخت