۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

شاکی ام خیلی

خنده و ماتم ما نیست برابر با هم

خنده ی صبح دمی گریه ی شب هست پسش

آن روز که چشم به جهان گشودم بر این باور بودم که این نیز عرشی دیگر است...چه گویم که انگار از عرش به فرش رانده شدم

فلسفه ی این خلقت برای این بنده ی حقیر چه بود؟؟کس ندانست که تقدیر چه بازیها رقم زد و زین پس نیز خواهد زد

در عجبم که من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...این دنیا را بحر چه ساختند برای چون منی هنوز هم ندانم

خداوندا؟؟ گفتند میگویی هرکه در این بزم مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند

آن قربت را جز این غربت نیافتم...

دانی که من غریبم و ذکر تو قریب...غریبانه صدایت میکنم دستم گیر که دانی جز تو پناهی ندارم

پروردگارا...مانده ام سخت عجب گرچه سبب ساختی مرا؟؟در سینه ام حرم پاک خود را نهادی...گفتی این است دل

دل از گل بود..نظر تو بر آن افتاد و از وجود خود در آن دمیدی..خاک طاقت نیاورد و تپیدن گرفت..

پس گل شد دل...دل شد حریم بارگاهت...دل شد خانه ی تو...تپش دل از حضور توست...

حال شاید در میان خانه گم کرده ایم صاحب خانه را...

خدایا...این بنده جسورانه دست به شکایت برداشته

خدایا شاکی ام...شکایت از معبود خطاست..اما دادگاهی عادل تر از محضرت نیافتم

خدایا خسته شدم..بریدم خداااااااا...

خدایا خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من ورنه این دنیا که من دیدم خندیدن نداشت...نه!!نداشت

خدایا..این همه رنج و درد را بدادی..شکرت خدا..خدایا شکرت..اما تا کی؟؟

هنوزم در بوته ی سودای توام؟؟تا کی؟؟

خسته شدم از همه چیز......



.....

پی نوشت۱: تو این شبای عزیز محتاج دعایم

پی نوشت ۲:دلم خیلی گرفته بود..نمیخواستم اولین پستم بعد ماه ها این باشه اما شد