۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

و اما عشــــق 4

باز درسي ديگر ز استـــاد!
بي تاب و بي قرارم اينبار در محضر استاد
گفتمش:از عشق بي تاب است دل!زين سخن هر روز و هر لحظه پريشان است دل!
گفت:اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش!

گفتمش:مستي و عاشقيم  برد ز دست     صبر نايد ز هيچ عاشق مست!
گفت:امتحان كرديم و دانسته
به صبوري گشاده شد بسته
گفتمش:ديده و دل را بسپردم به طوفان بلا!نيمه راه بازماندم!چه كنم؟؟
گفت:سعي نابرده در اين ره به جايي نرسي
مزد اگر ميطلبي طاعت استاد ببر!
گفتمش:درس عشقت تنها خوابي بود و بس...همچو نقش سرابي بود و بس!!
گفت:چون فلك با من بد مهـــر بكين بود!!


پ ي ن و ش ت:
الف)بعد مدت ها بلاگ رو آپ كردم اونم برا اولين بار في البداهه!
ب)اين نوشته همچين به دلم نچسبيد..فقط دلم ميخواست بنويسم!
ج)همه خوبن ايشالله؟؟